صاحبخانه تهران زن عجيبي بود . با اينكه در چند نقطه تهران خانه داشت ولي خودش در زيرزمين نمور و كوچكي بدون وسايل كافي زندگي ميكرد. چند ماهي يخچال نداشت و هر از گاه شير و موادغذايي خود را در يخچال ما نگاهداري ميكرد. مادر دلسوز من هفته ايي چند بار او را به نهار و شام دعوت ميكرد و هميشه ميگفت كه دلش براي اين زن ميسوزد.
زن خوش چهره ايي نبود و من زياد علاقه ايي به ديدنش نداشتم ، زيرا كه هر بار با حركات جلف و مسخره ايي براي برادرم عشوه مي آمد. خودش تعريف ميكرد كه بخاطر ميگرن مجبور به تزريق مرفين ميشود و به همين خاطر گهگاهي در عالم هپروت بسر ميبرد.
من در آنزمان مشغول به كار در شركت راهسازي شدم. شركت راه آهن راه در خياباني زير پل عباس آباد. روزي از سر كار به خانه آمدم و ديدم كه مادرم مشغول صحبت با زن صاحبخانه است. از پنجره مشاجره مادرم و او را مدتي مشاهده كردم. ناگهان زنك شروع به داد زدن و فحاشي كرد. از قرار معلوم با اينكه خانه را بدون كرايه ماهيانه ،به مبلغ هنگفتي رهن كرده بوديم ولي حال درخواست كرايه ماهيانه ميكرد. اين زن ميدانست كه مادرمن زني آرام و بي آزار است و حال اينچنين با صدای ناهنجارش روبروی مادرم ايستاده بود، دست به كمر و همانند زنهای بدكاره برايش فحاشی ميكرد.مادرم به او نگاه ميكرد و شكه شده بود.
ناگهان احساس عجيبي در من زبانه كشيد. خشم و نفرت...پنجره را باز كردم و به او گفتم كه اگر لحن صحبتش با مادرم تغيير نكند، به حياط ميروم و خود با او روبرو خواهم شد. ولي خنده تمسخر آميزي تحويلم داد و در حالي كه به درختان باغچه اش آب ميداد به من گفت برو شيرت رو بخور!!!... از پله ها كه پايين ميرفتم ديگر نميدانستم كه بودم، تا به آن روز اين احساس را پيدا نكرده بودم. چون يك سر و گردن از من كوتاهتر بود و از نظر هيكلی هم ريزه، اورا بلند كردم و به كوچه بردم. سرم داد ميزد و به من ميگفت تو چه كاره ايي بچه....ولي من ديگر هيچ نفهميدم فقط با ضربه هاي ممتد به سر و صورتش ميزدم و به او ميگفتم :اگر كه از مادرم معذرت نخواي اينقدر ميزنمت كه همينجا پاي درختاي سرو نو نهالت جون بدي...تو كوچه ميزنمت آبروت بره...برادرم هم در همين گير و دار به خانه آمده بود و فهميده بود كه چه اتفاقي افتاده. او هم مرا تشويق ميكرد و ميگفت بزن محكمتر...كوچه نيز پر شده بود از آدمهاي مختلف. برخي دست ميزدند و سوت ميكشيدند، برخي داد ميزدند و برخي نيز با دهان باز به اين صحنه مينگريستند.زنك شلنگ آبي را كه در دست داشت به داخل ژاكت من كرد و در سرماي زمستان كاملا خيس شدم ولي بخاطر انرژي عجيبي كه داشتم نميفهميدم. به او گفتم كه من هيچ چيز براي از دست دادن ندارم ...جوانم و سرم پر باد همين جا به زندگيش خاتمه ميدهم ، تا مردان بخت برگشته ديگر به دام اينچنين جادوگر پليدي نيافتند و مجبور به پرداخت پولهاي هنگفت به او نباشند. سرش را گرفتم و ميخواستم براي آخرين بار به ماشين همسايه كه جلوي در خانه بود بزنم كه ناگهان تصوير پدرم را در شيشه ماشين ديدم.....به من نگاه ميكرد و سرش را تكان ميداد انگار ميگفت :شهره اين چكاريه ؟اين كارا توشخصيت تو نيست. رهايش كردم و بخود آمدم. مردم هم بيشتر و بيشتر شده بودند و انگار ناراحت شدند كه فيلم به پايان رسيده. به داخل رفتم و نشستم ، نفسی كشيدم و بعد به دور و اطرافم نگاهی انداختم. پايم خونی بود ،برادرم نيز دستش بريده بود و تعريف كرد كه وقتی از پله ها پايين ميامده دستش به شيشه در ورودی خورده ،شيشه شكسته ودستش بريده و منهم چون كفشی بپا نداشتم زخمی شده بودم. اول دوش گرفتم و بعد زخمهايمان را پانسمان كرديم و بعد خنديديم و خنديديم....باورم نميشد كه اين من بودم...باورم نميشد كه زن صاحبخانه بخت برگشته را اينچنين كتك زده باشم...باورم نميشد كه چنين اتفاقی افتاده.
عجب صحنه هايی بوده برای مردم كوچه .مادرم حال خوشی نداشت در آغوشش گرفتم و برايش از ديدن چهره پدرم گفتم . آيا نقش چهره پدرم در شيشه ماشين ساخته وپرداخته خيال و تصور من بود؟
فقط ميدانستم كه پدرم در آن زمان و آن مكان با من بوده و وجودش را احساس ميكردم. ناگهان زنگ در بصدا در آمد.